ماجرای عکس و جارو!
همه چیز با همان عکس آغاز شد؛ عکس لبخند حاج همت را میگویم؛ حاج محمدابراهیم همت؛ بسیجی مخلص و فرمانده سرشناس جنگ. شاید اگر آن روز عکس حاج همت در آن اتاق نبود و آن جارو هم در دستان آقا جعفر فرجی، اصلا این متن نوشته نمیشد.
ماجرایی که از ظهر یک تابستان به شدت گرم و از ساختمان یک طبقه و ساده کانون منطقه ۱۹ شروع شد. برای اولین بار قرار بود همراه با خانواده برای جلسه توجیهی شرکت در کلاسهای کانون دانش پژوهان نخبه به آنجا برویم. وارد ساختمان که شدیم، جوانی با محاسن بلند در حال جارو زدن زمین بود. به خیال خودم با مستخدم آنجا رو به رو شده بودم.
+سلام. آقا ببخشید این جلسه بچههای اول راهنمایی کی شروع میشه؟
-سلام. خوش اومدید. چند دقیقهای تو همون اتاق اول منتظر بمونید تا بقیه هم بیان، انشاءالله یه ربع دیگه جلسه رو شروع میکنیم.
من رفتم و کنار مادرم در همان اتاق اول و روبروی تابلو شهید محمدابراهیم همت نشستم. عجب عکس گیرایی داشت. لبخند برلب، با دستی که شست آن باندپیچی شده بود و متواضعانه بر سینه آرام گرفته بود.
چند دقیقه بعد همان جوان که من تصور میکردم مستخدم کانون است، با ظاهری آراستهتر و کُتی که به تن داشت، وارد اتاق شد و زیر عکس حاج همت نشست. به همه خوشآمد گفت و صحبت را شروع کرد.
جا خوردم! توی دلم گفتم: «اینجا کجاست دیگه؟ مسئول کانون است و داشت زمین را جارو میکرد؟ چه باحال.» بیشتر از آن که به این دقت کنم که آقاجعفر برای خانوادهها چه میگفت، در بحر دیدن عکس حاج همت بودم و رفتار خالصانه آقا جعفر! انگار به شکلی ناخواسته آن عکس دست به سینه با این رفتار مخلصانه جفت و جور شده بود…
و ماجرا از همان عکس و همان جارو شروع شد؛ عکسی سراسر اخلاص و مدیری که مخلصانه جاروکش مجموعهاش بود. آغازی بر ارتباط ۱۷ ساله من و با کانون دانشپژوهان نخبه…
احسان سالمی
آقا احسان از بچه ها دوره ۱۱ کانونه. مدرسه تیزهوشان شهید رجایی درس خونده و مهندسی پلیمر از دانشگاه صنعتی اراک و کارشناسی ارشد مدیریت رسانه از دانشگاه سوره داره. روزنامه نگاری رو چند سالی هست که بصورت رسمی و حرفه ای شروع کرده و همین الان، دبیر فرهنگی روزنامه وطن امروزه.